رادوینرادوین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

داستان جوانمرد کوچک

خلاصه ی داستان مامان و بابا وقتی که تو نبودی

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیچکس نبود  دختری بود به اسم مونا که برا کاراموزی قرار شد بره یه شرکت داروسازی و همچنین پسری بود به اسم علی که مدیر مالی اون شرکت بود.  خلا ا ا صه این دوتا همدیگرو دیدن و با اجرای تمام مراسم سنتی  بعد  از یکسال و نیم کمتر قصه ی عشقشونو شروع کردن. علی از همون روز اول قصد ادامه ی تحصیل بود و مونا غصه ی دوری از خانوادهاش رو داشت   و بالاخره بعد از چند سال این دو عازم کشورغریب شدن (کشور هفتادو دو ملت).البته اول مونا رفت و بعد از دو ماه علی.  این دوتا سه سال تو هند موندن. مونا بدخلق و غمگین بود ولی علی تلاش میکرد تا اونو از...
18 مهر 1392

اولین شب یلدای رادوین کوچولو

  عسلک مامان شب یلدا همه منزل کامی (پسر خاله ی مامان) جمع شدیم و تو هم شدی هندونه ی یلدامون  رادوین جونم یلدات مبارک عزیزم                       اینم چند تا عکس از خوشمزه ترین هندونه ی  عالم از نظر من و بابایی:                       ...
18 مهر 1392

تولد عشق دوباره

نخود بابا ......رادوین بابا .........بالاخره  انتظار مگی به پایان رسید و تو با  اومدنت دل همه رو شاد کردی   تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک   نخودم مامان از دیشب دلهره داشت فکر کنم از عمل و اتاق عمل میترسید . امروز وقتی جفتتونو سالم دیدم خدارو شکر کردم  ولی مامان بیحاله چونکه درد داره و ناله میکنه  امیدوارم که هر چه زودتر سرحال و شاد بشه  تا دل منم شادتر بشه.                    وزن............3/280 کیلوگرم قد.............53 سانتیمتر دور سر.......37 سانتیمتر گروه خونی .. A مثبت ...
15 مهر 1392

اولین سفر

  عشقم اولین سفرت مصادف بود با عید نوروز و همچنین ششمین ماهگردت. تو این سفر  تو خطه ی گیلان و اردبیل رو دیدی. مادر بزرگ مامان خیلی منتظرت بود و از دیدنت کلی خوشحال شد تو هم لی تو این سفر کیف کردی و همچنین پیش عمه جونا رفتیم و اونها هم کلی از دیدنت خوشحال شدن. 17 روز در سفر بودیم رشت , اردبیل , استارا و دوباره در اخر رشت و روز 13 فروردین هم به تهران برگشتیم. عزیزم بابایی و من خیلی سفر خوبی با تو داشتیم ولی وقتی به تهران رسیدیم تو شدیدا به مدت دو هفته مریض شدی   و دکتر ناطقی گفت این به علت حساسیت فصل بهاره . همگی خیلی ناراحت بودیم و برای سلامتیت مدام دعا میکردیم . خدارو شکر که حالت خوب شد. هوراااااااااااااااااا...
6 فروردين 1392

رویش اولی مروارید و جشن دندونی

  عزیز دلم توی پنج ماه و نیم اولین مرواریدت نمایون شد و همه رو شگفت زده کرد چون خیلی زود  و بی سروصدا صاحب دندون شدی و فردای اونروز مهسا برات این شعرو خوند: رادوین داره یه دندون   قند میخوره از قندون   فرشته ی مهربون   اورده براش یه دندون    بعدش من و ماماناز و مهسا تصمیم گرفتیم اخر هفته جشن دندونی برات بگیریم , توی جشن از  بین قرآن,ایینه, قلم, قیچی, چاقو و  کتاب تو چاقو بر داشتی و همه گفتن که رادوین قراره جراح بشه    هورااااااااااااا جراح کوچولو  مقداری از آش دندونی رو هم گذاشتیم لب پنجره تا پرنده ها بخورن و بقیه ی دندونات هم ...
26 بهمن 1391
1